دیدم یکی از عراقی ها با جعبه آچار آمد
ناگهان یک انبر دستی را درآورد
برد داخل دهانه ای که از زخم بوجود آمده بود
این ترکش را آنقدر داخل گوشت پیچاند، آنقدر پیچاند تا ترکش را از نخاع بیرون کشید
آن بسیجی 15، 16 ساله دندانهایش را به هم فشار میداد، تا صدایش در نیاید
تا روحیه بچه ها ضعیف نشود، تا...
گفتم: خیلی درد کشیدی؟
نتوانست چیزی بگوید. سرد شد. یخ کرد. رنگش مثل گچ سفید شد.
دستم را رها کرد و شهید شد
شهید شد اما حسرت گذاشتن یک آخ را بر جگر عراقی ها گذاشت