loading...
بی حجابی
javad بازدید : 44 چهارشنبه 13 آذر 1392 نظرات (0)

روزی زلیخا با یوسف خلوت کرد و از فرصت به دست آمده استفاده نمود.

روبه یوسف کرد و گفت:

 سرت را بلند کن و به من نگاهی کن.

یوسف گفت: می ترسم هیولای کور و نابینایی بر دیدگانم سایه افکند.

- زلیخا : به به! چه چشم های شهلا و زیبایی داری!

- یوسف : همین دیدگان من در خانه ی قبر، نخستین عضوی هستند که

 متلاشی شده و روی صورتم می ریزند.

- زلیخا : چه قدر بوی خوشی داری!

- یوسف : اگر سه روز بعد از مرگ من بوی مرا استشمام نمایی، از من فرار می کنی.

- زلیخا: چرا نزدیک من نمی آیی؟

- یوسف : چون می خواهم به قرب خداوند نایل شوم.

- زلیخا : گام بر روی فرش های پر بها و حریر من بگذار و خواسته مرا برآور.
 
- یوسف : می ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.

وقتی که زلیخا استقامت و پاک دامنی یوسف را دید و

یقین کرد که تسلیم هوس های او نمی شود،

 از راه تهدید وارد شد و به یوسف گفت :

 حالا که چنین است تو را به شکنجه گران زندان می سپارم...


یوسف با کمال نیرو گفت: باکی نیست،

 خدا یاور من است

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 295
  • کل نظرات : 24
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 80
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 93
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 102
  • بازدید ماه : 487
  • بازدید سال : 3,349
  • بازدید کلی : 38,706